آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

طعم عسل میدهد این روزهای تو ....

سلام عشق کوچولوی مامان... دورت بگردم اینقدر ناز و دوست داشتنی شدی که هر روز بیشتر عاشقت میشم... جملتی که میگی با زبون دخترونت واقعا من و بابا رو به وجد میاره و تمام ساعتهایی که کنارتم و نگاهت میکنم شکر میکنم ...با تو بودن یه جور عبادته فرشته ی نازم... از کجاها بگم کلاس ژیمناستیک یا استخر یا غروبهای محوطه شهرک یا کلاس بدمینتونی که مامان رو همراهی میکنی ...شبای پارک با خاله کیمیا و دانیال روزهای پراز انرژی و شور وحال ... دوچرخه سواری کامل یاد گرفتی و خیلی وقتها میبینم 2 یا 3تا از بچه ها رو جمع کردی کنارت میگی بیاین مسابقه یت دو سه ..واونقدر با جدیت رکاب میزنی تا به خط پایان برسی.. تو لابی بساط خاله بازی دخترا همیشه پهنه و شما عا...
25 خرداد 1394

بعد از تعطیلات نوروز

سلام عشق کوچولوی مامان... بابت دیر اومدنم شرمنده که اونقدر سرمون شلوغه واقعا وقت که میارم استراحت یا خونه مرتب میکنم یا هم ... خدا رو شکر همه چیزخوب است نه این خوبهای الکی واقعا خوب است خووووب.... زندگی در جریان است ...زندگی ما... سال1394 رو با عزیزانمون و در کنار بهترینهای زندگیمون شروع کردیم و خدا روشکر امیدوارم خدا عزیزان همه رو براشون حفظ کنه و برای ما هم... طبق برنامه هر سال رفتیم شیراز و دایی و آذر جون هم اومدن که خیلی خوش گذشت در حال حاضر ما ایلامیم و تمام روزهامون قشنگه با هم کلاس ژیمناستیک میریم استخر میبرمت و حتی به مامان اجازه میدی که بدمینتون هم برم یعنی همراهیم میکنی الانم باور کن تا حالا3بار واست اومدم پست بزارم ...
5 خرداد 1394

زردی من بر تو سرخی تو بر من

سلام عشق کوچولوی مامان چهارشنبه سوریت مبارک عشقم دیشب کلی خوش گذشت و کلی آتیش بازی کردیم و شما تا فشفشه روشن میکردیم تولدت مبارک رو میخوندی ایشالا همیشه دلت شاد و گرم باشه و روشن مثل آتیش شب چهارشنبه سوری خیلی دوستت دارم نرم نرمک میرسد اینک بهار... و ایشون هم دوست جون جونیت تو همدان هانیه خانم ناز و من و تو در قلب گرمِ خداییم...   ...
27 اسفند 1393

ماهی قرمز

آیسای قشنگم هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم که خدا نعمت زندگی کردن رو به من هدیه داد تا در کنار تو حس قشنگ مادرانگی رو تجربه کنم. بهترین ها رو برای ماهی قرمز خودم آرزو میکنم اینم لباس عید آیسا جونم و البته کفشها عیدی مامان مهناز جونه عیدت قشنگ و مبارک و من و تو در قلب خداییم... ...
24 اسفند 1393

آخرای اسفند...

شَنام عَلَی چوم... سلام علیکم عشق کوچولوی مامان الهی قربون سلام کردنت برم قربون احوالپرسی کردنت عزیز مامان ... با اجازت چند وقتی هست تعطیلات نوروزی من و شما شروع شده و ما اومدیم همدان.تو این چند هفته خیلی به ما خوش گذشته و فقط دوری از باباجی اذیتمون میکنه که ایشالا چند روز دیگه ایشون هم میاد. برا عید  به امید خدا طبق معمول هر سال میریم شیراز و البته امسال 2تامهمون عزیز هم داریم دایی دون ایضا و آذر دون   1.نونا مریضه ... موقع ناهار سر سفره خونه مامان مهناز .1 همه در حال غذا خوردنیم آیسا :مامان مهناز پاشو بریم  بازی بِدونیم دایی جون:نه آیسا جون مامان هنوز غذا نخورده صبر کن غذاش تموم بشه آیسا...
24 اسفند 1393

8سال باعشق

سلام عشق کوچولوی من و بابا امروز را جشن میگیریم ... امروز روز من است  روز بابا امروز روز ما است ... 8سال است که امروز رو جشن میگیریم  که.... هنوز هم مثل روزهای اول آشنایی دلم میلرزد  ... که هنوز هم درون قلبم چیزی مثل معجزه  چیزی مثل نور مثل ... مثلش را نمیدانم ... اما مثل هر چیزی که هست ... زیباست  ...قشنگ است و من را تازه نگه میدارد و دوستش دارم  با تمام وجود دوستش دارم و مراقبش هستم... برای همه  خانواده ها و خودمون آخر و عاقبت به خیری رو آرزو میکنم ...
24 اسفند 1393

این روزهای من و آیسا♥♥♥

سلام عشق کوچولوی مامان...   1-کی خوده نَنگونه من... ساعت 1 بامداد دارم برات قصه میگم دستام تو موهای گندمیت که حالا پررنگ تر شده  تاب میخوره و من عشق میکنم از ناز کردنت ... مامان پامو بِخالون...مامان  ایدالو بِخالون.. باشه مامانی و قصه شنگول و منگول رو تعریف میکنم سعی میکنم مثل شبای قبل باشه -که اگه یه جارو کم یا زیاد بگم فوری بهم یاداوری میکنی- کدوی قل قله زن و میرسم به یکی از داستانهایی که کتابشو داری .چشمات کم کم دان میرن به خواب ناز خوب خدا رو شکر دختر خوابید  تا قصه رو شروع میکنم چشمات باز میشه ... مامان صبر کن برم کتابشو بیارم...     ساعت 2 هنوز نخوا...
19 بهمن 1393

مامان صیدا چی بود!!!؟؟؟؟

چند وقتی هست درگیر این قضیه هستم با شوما... داریم نقاشی میکشیم من و شما... مامان صیدا چیه؟ من:هیچی مامان صدای باده آیسا:مامان من میترسم من:از چی مامان و من عاجز که شکل باد رو چطوری واست بکشم که ازش نترسی یه نقاشی فصل برات کشیدم میبرمت کنار اون نقاشی و برات فصل پاییز رو توضیح میدم و شما میگی مامان باد ترس نداره و دوباره صدای باد..مامان من میترشم منو بَ بَل کن داریم با هم خاله بازی میکنیم تو اتاقت... آیسا صیدا چیه مامان؟؟؟ من:مامان جون صدا مامان ماهان(آشپزخونه واحد بغلی تو اتاق خواب شماست)داره ظرف میشوره آیسا:مامان من میترسم به مامان ماهان بگو ظرف نشوره و من مثل مامانای روشنفکر در خونه همسایه رو زدم و آیسا رو دادم که...
7 بهمن 1393