آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

طعم عسل میدهد این روزهای تو ....

1394/3/25 9:31
نویسنده : مامانی
751 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی مامان...

دورت بگردم اینقدر ناز و دوست داشتنی شدی که هر روز بیشتر عاشقت میشم...

جملتی که میگی با زبون دخترونت واقعا من و بابا رو به وجد میاره و تمام ساعتهایی که کنارتم و نگاهت میکنم شکر میکنم ...با تو بودن یه جور عبادته فرشته ی نازم...

از کجاها بگم کلاس ژیمناستیک یا استخر یا غروبهای محوطه شهرک یا کلاس بدمینتونی که مامان رو همراهی میکنی ...شبای پارک با خاله کیمیا و دانیال روزهای پراز انرژی و شور وحال ...

دوچرخه سواری کامل یاد گرفتی و خیلی وقتها میبینم 2 یا 3تا از بچه ها رو جمع کردی کنارت میگی بیاین مسابقه یت دو سه ..واونقدر با جدیت رکاب میزنی تا به خط پایان برسی..

تو لابی بساط خاله بازی دخترا همیشه پهنه و شما عاشق خاله بازی و کنارشون میشینی کلی کیییف میکنی وبعضی وقتها یک خنده ی از ته دل میکنی تازه دیشب دانیال هم میخواست بیاد تو بازیتون راهش ندادی گفتی خاله بازی مال دختراس محبتبغل

یه وقتایی میری کفش تَق تَقی(به گفته خودت) میپوشی برای منم میاری میگی مامان بیا برقصیم و من عاشقانه دستاتو میگیرم و عشق میکنم از کنار تو بودن و میگم خدا شکر که بهم دختر دادیبوسبغلمحبت

دیروز با خاله ندا و سامیار رفتیم آرایشگاه برات وقت گرفته بودم موهای طلاییت رو کوتاه کنم...(نه میزاری ببندم نه شونه میکنی بعضی وقتها که خیلی اصرار میکنم  یا جایی میخوایم بریم که مهمه یه کوچولو با اون برس نرمه ی دوران نوزادیت میکشی رو موهات و میگی مامان پَقط دُله سر(فقط گل سر برای همین دیدم داری اذیت  میشی بر خلاف میل بابا علی و دایی جون رضا بردمت آرایشگاه ...

عشق کوچولوی من حالا دیگه بزرگ شده مث خانمها نشست رو صندلی و اصلا هم گریه نکرد فقط آخرش که قیچی کنار لپای قلمبت رسید یک کم ترسیدی ..عزیز دل مامان مبارکت باشه موهای خوشگلت بغلمحبت

راستی سالگرد ازدواج من و بابا هم بود(یعنی ورودمون به ایلام)3تایی رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم عکسای قشنگی شد که هنوز آماده نیستند..

1.آدامس

آیسا: مامان باب سِ بندی رو بزار (باب اسفنجی)

"و توی یکی از سکانسها آداس چسبیده ته کفش یه ماهی"

آیسا : مامان یه آماسه پرتقالی بده... و این قضیه همیشه تکرار میشه  همیشه به این قسمت که میرسم یه آداس دستمهخنده

2.مغز

آیسا:مامان غدا میخوام مغز داره؟

"ظرف غذا رو گذاشتم  کنار سفره و شما نشستی میخوام برم بقیه وسیله ها رو بیارم میبینم داری استخون داغ رو با زبونت لیس میزنی "

مامان خیلی خومزس ته مامان دیگه نداریم  تلفن رو بده به بابا علی بگم برام مغز بخره من خیلی دوش دارم...زیبا

جشن بادبادکها که بعدش بازی تو پارک بود و خوش گذشت

گوشه از تمرینات شما خاله مربی عاشقتونه و شما هم خیلی دوستشون دارید همش میگه خوش به حالتون که از صبح تا شب پیش آیسا هستید چه کیفی داره...

دامن پوشیدی برقضیبوس

روزایی که کلاس مامانها تشکیل نمیشه آیسا.رها.هومان و بردیا

سامیار و آیسا


آرایشگاه قبل از کوتاهی مو

و شب بعد از کوتاه شدن موهات این عکسها رو خاله ندا ازت گرفته

دخترم ،عشقم خیلی دوستت دارم و

من و تو در قلب خداییم...

پ.ن.

.فقط تو لحظه ای که موهات داشت کوتاه میشد خودمم هم یه حالی شدم ... خواستم بدونی ...

 

پسندها (2)

نظرات (1)

پریسا
25 خرداد 94 11:39
خدا نی نی شما رو هم حفظ کنه ان شا لله به ما هم سر بزنید