آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

11 مردادتولد باباجی

سلام دختر قشنگم.دیروز تولد باباجیت بود هورااااااااااااااااا. مامانی واسش جشن گرفتم کیک درست کردم و هدیه خریدم.امسال با سالهای قبل فرق داشت آخه شما هم بودی خیلی مامانی خسته شد.نتونستم مهمون دعوت کنم آخه شما زود خسته میشید و هی دلت میخواد بخوابی خوب منم که نمیتونم همش بخوابم دخملی ولی حسابی خسته شدیم.البته هلیا جونم کلی کمک مامامی کردی که با هم کارها رو کردیم شب هم شام مورد علاقه باباجی رو درست کردم همون که با رب انار درست میشه. وقتی باباجی اومد کلی ذوق کرد یک کمی هم دعوام کرد که چرا خودتو خسته کردی دخترم اذیت میشه و اگه دخترم طوریش بشه چی؟ خدا نکنه شما طوریت بشه ...منم گفتم هلیا کلی به مامانش کمک کرده... دخملی خیلی دوستت دارم البته خاله ک...
12 مرداد 1391

تولد آرمان جون

سلام دختر قشنگم.امروز 4مرداد ماهه.عشقم دیروز خاله زری با آرمانی اومدن خونمون.آرمانی 3 ماهه شده دخترم وقتی با آرمان حرف میزنم شما تو شکمم تکون تکون میخوری. خوب حسودیت میشه...جای شما خیلی خالی اونقدر دوست داشتم دیشب شما هم بودی نمیذاشتی من کار کنم تو رو بغل کنم.البته خاله زری همه کارها رو کرد.راستی مامان مهناز از همدان واسمون گرده.حلوا زرده مخصوص ماه رمضون کماج و واسه منم کادو فرستاده.دستشون درد نکنه .آخه دلم گرده خواسته بود واسه همین تو زحمت افتادن...حالا ایشالا تو هم وقتی اومدی دنیا با یه خنده شیرین جبران میکنی...خیلی دوستت دارم نفسم ..الان میخوام برم قرآن بخونم آخه خیلی دوست داری خانمی.بوووووووووووووووووس ...
4 مرداد 1391

27تیر1391 هیچی فقط دلتنگی...

سلااااااااااام بهونه قشنگ من واسه زندگی ...اره مامانی بازم منم همون مامانی عاشق همیشگی... دخترم .عشقم خوبی مامانی میدونم که خوبی تکوناتو احساس میکنم با تمام وجودم .وقتی کش میای سر ذوق میام حتی وقتی دردم شدید میشه بیشتر عاشقت میشم ...تو از من مینوشی و من هر روز عاشقتر میشم امروز واست کلی شعر خوندم آروم و باوقار گوش می دادی امیدوارم که وقتی بزرگتر شدی کتاب شعری رو که واست میخونم از همه کتابات بیشتر دوست داشته باشی.نفس مامی باباجی رفته سالن والیبال. میدونی دکتر سونوگرافی گفت دخترتون انگشتای کشیده ای داره فکر کنم مثل باباجی والیبالیست بشی... الان تنهام از صبح هم تلفنمون قطع شده اعصابم ریخته به هم.آخه من و شما تنهاییم با مامان مهناز هم حرف ...
27 تير 1391

24تیر1391تکونهای هلیا

                                                              سلام مامانی.دخمل قشنگم میدونم که خوبی از چهارشنبه21تیر ساعت4.5 عصر احساس کردم تو شکمم صدای تق و توق میاد...میدونی صداها چطوری بود؟؟؟...وقتی یه مامان تو آشپزخونه داره غذا درست میکنه ظرف میشوره صداهای تق و توق ظرفها...همون صداها می اومد اول ترسیدم گفتم شاید بازم حالم خراب داره میشه شکم...
24 تير 1391

19 تیر1391 سوسک بدو مامانی بدو

سلام مامانی.دخمل قشنگم از صبح با استرس بیدار شدم آخه احساس کردم تو شکمم شل ول شدی ترسیدم نکنه زبونم لال طوریت شده باشه...خلاصه که رفتم صورتم رو بشورم که یه سوسک گنده واسه خودش تو دسشویی لم داده بود ...هلیا وقتی میگم گنده واقعا بزرگ بود ها...آخه اینجا نه اینکه هوا گرمه واسه همین سوسکا بزرگتر از همدانن لامصبا...در دسشویی رو بستم اومدم بیرون زیر در هم داروی سوسک کش ریختم که اگه خواست بیاد بیرون نتونه...2 دقیقه نگذشت که دیدم از کنار مبل داره رژه میره نامرد جیغ بنفش مامان همون موقع در اومد باورت میشه گریه کردم...(وا چه جمله خبری بی مزه ای گفتم خوب معلومه که فهمیدی آخه تو دل من مامانی)رفتم دارو رو بیارم غیبش زد تلفن زدم باباجی خندش گرفته بود از یه...
19 تير 1391

سونوی3 بعدی

سلام دخملم.تپل مپل مامانی الهی دورت بگردم دیروز با بابایی رفتیم واسه معاینه ماهیانه که واسم سونو نوشت به آقای دکتر گفتم میشه باباجونشم بیاد ببینه اونم یه عکس رنگی ازت گرفت گفت بیاد...وای نفسم اگه بدونی چقدر ناز خوابیده بودی دستت رو گذاشته بودی روی پیشونیت مثل باباجی،لپای قلمبه  تپل داشتم میمردم دکتر گفت دخمل تپلی توی 22هفته 500گرم و خورده ای وزنته...ماشالا باورت میشه اشکم دراومد وقتی دیدمت .کل شب رو صورت نازت جلو چشمم بود الانم که دارم واست مینویسم دلم داره غش و ضف میره که بچلونمت عشق مامی.یه ذره شکل کوچولویی مامانی بودی لفطا قلمبه شو بیا باشششششششششششششه.هوارتا ...اواهتا هوارتا دوستت دارم.. ...
18 تير 1391

تقدیم به باباجی و بابا محمد جونم

پدرم تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم می توانند مرد باشند... روزتون مبارک.ایشالا خدا سایتون رو از سر هلیا کم نکنه.دوستتون دارم هوارتااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
15 تير 1391

عروسک خدا

من عروسکم عروسک کسی که پشت پرده است     دست های او مرا درست کرده است من عروسکم عروسک خدا... دوست عزیز و کوچک خدا صبح ها،خدا به من نان داغ و آفتاب میدهد شب که می شود مرا توی ننوی سپید ماه تاب می دهد راستی،خدا خودش برای من یک لباس تازه دوخته جای دگمه های آن ولی چند تا ستاره کاشته یک کمی هم از خودش توی جیب من گذاشته... شب به خیر عروسک خدا دوست عزیز و کوچک خدا... تقدیم به عروسک نازم که خدا از خوش توی جیبشم گذاشته   ...
15 تير 1391