آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

عاشقانه های مادرانه...

1392/7/3 13:40
نویسنده : مامانی
568 بازدید
اشتراک گذاری

تنهاییم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست...

سلام میکنم چون سلام یکی از نامهای خداست وتو تکه ای از وجود خدایی که به من هدیه شدی...

فرشته کوچولوی مامان سلام...هر چند وقت یک بار سراغ پستهای قبلی میرم و روزهای اول تولدت... و آه می کشم و شکر می کنم که هنوز هستم و تو را در آغوش می کشم...

عشق دوست داشتنی من از روزهای اول تولدت چیز زیادی تو ذهنم نیست به جز درد...

هنوز هم نمی دانم که وقتی می گویند بعد از تولد دل،غصه دار نبودن فرشته ی درونش می شود یعنی چه؟؟

که دل غصه می خورد و دلتنگی می کند... یادم نیست...هنوز هم یادم نیست چه طعمی داشت و چه احساسی که شیره ی جانم را می نو شیدی ...یادم نیست...و باز هم خدای بزرگم شکر ...شکر...

عزیز لحظاتم اینها دل نوشته اسن و خدا خوب می داند که ناشکری نیست تنها احساس خفه ای ایست که تمام مدت در سینه ام فریاد میزند...

روزهای اول تولدت یادم نیست...توان نداشتم در آغوشت بگیرم،سرم گیج می رفت،دستانم می لرزید،بی حوصله...هر روز که میگذشت حالم بدتر می شد...توی آینه نگاه میکردم:پس چرا خوب نمی شوم یعنی همه بعد از تولد نوزاد اینطوریند؟؟؟؟؟؟چرا هر روز حالم بد تر می شود؟؟؟؟

و آن روز کذایی...تب و لرز شدیدی داشتم...و هیچ کس نمیداند خدا در لحظه ای دیگر چه تقدیری را رقم می زندو من با تمام وجودم این را احساس کردم ... و وقتی میرفتم نمی دانستم شاید برگشتی نباشد...شاید...

و خدا چه صبری دارد...چه صبری...

آه میکشم و سکوت می کنم (سکوت سرشار از ناگفته هاست....)بگذار تا همین جا بماند...

یادم که می افتد بدنم می لرزد...وای خدا هزار هزار بار شکر که مرا اینگونه مجازات نکردی...

هزار هزار بار شکر که دستای کوچولوی تو رو میگیرم و باهات راه میرمو تو هم زمزمه میکنی...تا تا تا تا

که غذا نمیخوری و من غصه می خرم و برای خوردن یک قاشق غذا باید در گاز رو ببندم و شما بشینی روی گاز و لامپ هود رئو روشن کنم تا خوشت بیاد وبخوری..

که تمام کشوهای کابینت رو میاری بیرون...که تمام عروسک هات رو هر روز میریزی پایین ...که جای انگشتات روی تی وی مونده و پاک نمیشه(فکر کنم دست چسبونکی زدی)...

که موقع خواب باید تمام بدنت رو ببوسم تا خوابت ببره

که...که... که تو هستی...

آن روزها یادم نیست و کاش هیچ وقتیادم نماند...چه مزه تلخی داشت...

آیسا من زندگی ام را به تو بخشیدم و هزار بار دیگر هم همین کار را میکنم آخر تمام زندگی ام تویی...

معنای بودنم تویی ...به خاطر تو هنوز زندام...

خداوندا از تو و تمام مقربان درگاهت که مرا به آیسا و آیسا را به من بخشیدی ممنون و  به درگاهت سجده ی شکر میگذارم هر روز...

و خدا خوب می دانی ،من و آیسا در قلب تواییم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانیهستی جون و هیربدجونی
4 مهر 92 19:32
سلام گلم.هرازچندگاهی که بتونم پای کامپیتربشینم حتما بهت سرمیزنم .هرچند که هستی جونم بامعرفت تر از مامانشه.باورت نمیشه الان هیربدداره دیوونه ام میکنه هروقت بیایی پای کامپیوترخودشو بهمون میرسونه وبا تمام زور میخواد روی کی برد بزنه منم الان دور نگهش داشتم.بهر جهت دلنوشته ماردانه ات واقعا زیبا بودن. خدا را صدهزار مرتبه شکر که هستی و لحظات شیرین بزرگ شدن دلبندتو داری میبینی.اصلا دوست ندارم اون خاطرات بد رو یادآوری کنم تمام دقایش برای ماهم که از شما دوربودیم مثل قرنی می گذشت عزیز دلم اکنون را باید شاکربود و غنیمت دانست .عاشقانه دوستتون داریم و همیشه به یاد خاطرات شیرین با هم بودنمون هستیم.هزار بار آیساجونمو رو هم ببوس.


مرسی دوست خوبم من با دعاهی شما دوستای خوبم برگشتم.قربون هیربد فسقلی برم من عزیز خاله
خاله زری ( مامان آرمان)
5 مهر 92 14:15
آخی عزیزم خدا رو شکر که خدا به مادر و دختر به هر دوتون رحم کرد و دوباره سایه ات بالا سر آیسا هست خدا رو شکر امیدوارم از این به بعد همش خبر از سلامت و عافیت هردوتون باشه ... آمین


زری جونم ممنون از لطفت ایشالا با هم همیشه شاد بمونیم