آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

آی_عشق...آی_سا

1394/9/1 9:13
نویسنده : مامانی
1,517 بازدید
اشتراک گذاری

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر.

میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛

نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند.

انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند.

جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است...

یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود، بچه دار شدن مثل یک جادوست، مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد؟!؟

همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند. دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی، باید محافظت کنی از این نقطۀ تپندۀ کوچک، باید حامی اش باشی، همراهش باشی، هر روز بزرگتر که می شود، احساساتت بیشتر موج بر می دارد، شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست، لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است..

تولدت مبارک عشق کوچواوی مامان..

و بابت تاخیر شرمنده که قبلا گفته بودم

آیسای عزیزم 3روز قبل از شروع ماه محرم رفتیم شیراز که البته 2روز اهواز موندیم خونه یکی از دوستای بابا که خداییش خیلی بهمون خوش گذشت و بعد رفتیم شیراز که حسابی دلمون برا عمه ها و عمو ها تنگ شده بود و تند تند بساط یه تولد خودمونی رو آماده کردیم که به شما خوش بگذره چون تولدت دقیقا میشد روز عاشورا...

بعد از 1هفته من و شما با پرواز برگشتیم همدان که واسه نذری بابا محمد همدان باشیم و دقیقا روز تولدت حالت بد بود و زیر سرم بودی هم خودت هم من ...آخر هفتش هم باباعلی اومد که بی بی رو هم با خودش آورده بود که 2هفته ایلام بودن و خیلی بهمون خوش گذشت و تنها نموندیم. راستی قیلا برده بودمت دندونپزشکی دندونات رو درست کردم البته به روز تو صفحه اینستاگرامم هست ولی اینجا یادم رفته بود بزارم که چقدر همکاری کردی و البته از ترس که دهنت طوری نشه و دکتر بهت میگفت قراضه ی کشمش و همش یادته تا میخوای دهن کسی رو نگاه کنی میگی دهنتو باز کن قراضه ی کشمش

میگی مامان من میخوام بزرگ بشم برم دانشگاه خودم دندنپزشکی بشم دندوناتو درست کنمبغل

حرفایی که میزنی و کارایی که میکنی روز به روز شیرین تر و جذاب تر میشه

تمام دیالوگهای منو میگی بعد هنوز چند تا حرف بد رو میزنی

از خاله بازی و چایی ریختن و کتاب خوندن و نقاشی کردن که دیگه نگو صبح که از خواب بیدار میشی میگی مامان بیا بریم خونه ی من و بازی شروع میشه و البته با غزل هم خوب بازی میکنی

کمک من غذا درست میکنی و تو حموم منو میشوری به قول عمه طاهره آبادی هستی برام

مامان قشنگم الهی دورتو بگردم بیا پیش من(وقتی میخوای بازی کنی و من تو آشپزخونم) به نظرت میتونم نیام؟؟؟؟؟

از شعر خوندت که دیگه نگو کلی شعر بلدی و کتاب قصه هم برای من میخونی ائنم در حد عالی

عاشق کیک باب اسفنجی و خودت از 2ماه قبل انتخاب کرده بودی هر شیرینی فروشی کهمیرفتیم میگفتی کیک تولد من باب اسفنجی بابا

آیسا و دختر عمو ها و 1دونه دختر عمه

هدیه مامان مهناز  برا تولدت عشق مامان دستشون درد نکنه

هدیه دایی جون رضا  ایشالا جبران کنیم و اون فرشته رو از هدیه های نقدی عمه و عموهات که زحمت کشیدن واست خریدم

الهی قربونت برم اینجا برا آمپول آماده شدی و عکس خودت و خانم دکترت تو صفحه اینستا هست

جشن بادبادکها برا هفته کودک هم رفتیم که تو مهر بود و اینم جا مونده بود

تولد مامان لیلا که خاله الهام و ستایش زحمت کشیدن اومدن خونمون و خیلی خوش گذشت 34 ساله شدم

اهواز-دوستات امیر و زهرا که البته همش به امیر میگفتی امیر علی

آیسا و باران خانوم

نذری بابا محمد (خدا قبول کنه)

آیسا و تمام شخصیت های کارتون باب که مامان مهناز برات خریده چقدم ذوق میکنی باهاشون بازی میکنی آیسا اونقدر شیرین به جای عروسکهات حرف میزنی که انگار چندساله این کاره ای دخترم هنرمنده

شیراز-هایپر استار

همدان -فست فود لیمو کلی خاطره داره این عکس .هرچی بهت گفتم بیا بریم دستشویی گفتی ندارم کلی هم شلوغ کاری کردی تو رستوران بعدش یهو وسط رستوران گفتی ماماندستمو گرفتم جلوی جیشم ولی داره میریزهکچلگریهسکوت خلاصه که وضعیتی بود مونده بودم بخندم یا دعوات کنم بابا محد بغلت کرد بردت

آیسا و آمپول بند دار تو روز تولدش 2آبان 94

اصن آبان ماه خیلی خوبه هم به خاطر شما هم امسال کلی خوش کگذشت و نفهمیدم چطور آبان ماه تموم شد دوست خوبم الهه با پسرش هیربد جونم اومدن خونمون که خیلی به من خوش گذشت و البته به شما هم جدای از این که بعضی وقتها با هم درگیر میشدی ولی کلا خوب بود طوری که صبح روزی که رفتن کلی دنبالشون گشتی و هی گفتی دوستم هیلود(هیربد)؟؟

از ساعت 6عصر تا 10 شب شما و غزل کلی باهم بازی میکنید عصرهای پاییزت اینطوری سپری میشه البته به غیر از روزهایی که میبرمت سرزمین کوچولوها

این اولین نقاشیه که تو سرزمین کوچواوها زدن چند وقت پیشم رفتیم نقاشیت کامل تر شسده درخت و هوا و چمن و گل هم به عکس اضاف شده یه مساله ی بامزه این که تا نقاشی میکشی الان 2باره که اینو میگی:مامان خصوصیشو هم بکش  کو خصوصیش؟تعجببغل و منم چی کار کنم میگم تو لباسشه مامان جونم

بازم موهاتو کوتاه کردم دختر خوشگلم نمیزاری برات شونه کنم یا ببندم چی کار کنم خووووو

و تصور کن آخر آبان تو باغ انار باشی...حتی تصورش دهن رو آب میندازه ...اینجا لوماره پره از باغهای انار و خیلی به ما خوش گذشت

آیسا و غزل وآرمان

و عشقولانه ی پدر و دختر همچنان ادامه داره و بیشترم میشه

خداییش ندیدم هیچ بابایی اینقدر با دخترش بازی کنه و کنارش باشه خدا سایشو از سرت کم نکنه دخترم همه ی نازت به پدرته

و تولد عمو عباس و یه شب خووووب

 آی سای مامان عاااشقتم

برات بهترین آزرزوهارو میکنم دخترم و امیدوارم لبات همیشه بخنده و جونت سلامت باشه

عشق کوچولوی من خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم هر روز و هر لحظه

دوستت دااااااارررررم

و من و تو در قلب پر جریان و مهربان خداااااییییممحبتمحبت

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)