شعله زرد
دختر قشنگم امروز مامانی یه کاری کرد یعنی شما هم کمکم کردید ها .الهی بمیرم که زود زود خسته میشی ...میگم هلیا این سر معده مامان خیلی میسوزه همش میگن داری مو در میاری...این طوری معده من میسوزه فکر کنم شما گوله کاموا به دنیا میای...شوخی کردم مامانی.خلاصه اینکه باباجی شما هوس شعله زرد کرده بود منم گفتم بزار 5 شنبه درست کنم که واسه بابا بزرگت (بابای باباجی) که فوت شدن هم فاطهه بدیم. تا حالا درست نکرده بودم به خاله زری هم گفتم بیا گفت منم تا حالا درست نکردم.به مامان مهناز تلفن زدم و پرسیدم...خیلی خسته شدیم دخملی...اما فکر کنم خوشمزه شده مامانی که روزه نیست واسه همین چشیدم.خدا قبولش کنه که به خیر بابا بزرگت هم برسه...خیلی دوستت دارم .راستی دارم وسایلمون رو جمع میکنیم که به امید خدا بریم همدان تا شما به دنیا بیای.هلیا بابایی میگه خسته شدم چقدر طول میکشه من دخملم رو میخوام...خیلی دوستت دارم نفس مامانی .عاشقتم مخصوصا وقتی تق توق میکنی.مامان مهناز تلفن میزنه میگه گوشی رو بزار رو شکمت بعد با شما حرف میزنه شما هم وول میخوری عسلم.اینم عکس شعله زردمون...