17 هفتگی
سلاااااااااااااااام دختر قشنگم...امروز دو روزه که شما وارد هفته 17 شدی.تازه فهمیدم که خدا به من لطف کرده و نعمت داشتن دختر رو بر من و باباجی تموم کرده.به خاطر وجودت هزار بار شکر میکنم.راستش از اول اول اگه بخوای بدونی مامانی تو مسابقات بدمینتون تو رامسر بود که فهمید یه سرو صداهایی از تو شکمش میاد.اون موقع وقتی اومدم پیش باباجی رفتیم دکتر و فهمیدیم که خدا یه فرشته قشنگ تو دل من گذاشته تا من به دنیاش بیارم و بشه همه زندگیمون.با بودنت زندگیمون رو چراغونی کردی.راستش من تازه اومدم پیش باباجی خوب آخه ما تو یه شهر دیگه زندگی میکنیم مامانی چون حالش خوب نبود رفته بود پیش مامان مهناز و بابا محمد که از شما مراقبت کنه.دخترم دوری خیلی سخت بود اما به خاطر شما تحمل کردم.الان به لطف خدا حالم بهتره...خیلی منو اذیت کردی ها...اما خدا رو شکر که سالمی وقتی رفتم سونوگرافی داشتم از استرس میمردم.می ترسیدم که نکنه خدایی نکرده ...اصلا ولش کن خدا رو شکر که الان سالمی و تو قلب منی....یه جمله قشنگ هست که میگه نگویید خدا در قلب ماست...بگویید ما در قلب خداییم...حالا من میگم من تو قلب تو،تو توی قلب من،و من وتو توی قلب خداییم...راستی دایی جون امروز برات یه اس فرستاد واست مینویسمش("دایی جون قلبونش بره باشهههههههههههههه").دوست دارم.هوارتا دوست دارم و میبوسمت... راستی دخملم میخوام آدرستو به خاله زری جونت(همدونی)بدم چون داره واست غش و ضعف میره...ای وای هی میخوام بگم بای بای یه چیز دیگه یادم میاد مامان مهناز امروز رفته بوده یه امام زاده نزدیک سرپل ذهاب از اونجا واست 2 تا انگشتر خریدهقربون اون دستای کوچولوت بره مامانیت دلم واست میمیره دوست دارم.فعلا...