آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

تابستونٍ گرمِ گرم

1394/5/12 9:15
نویسنده : مامانی
605 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی مامان

که تا بهت میگم عشق کوچولوی من میگی مامان من بزرگ شدم ماشالا نیگاه کن آه دستمُ بردم بالابوس

ماه مبارک رمضان امسال به ما خیلی خوش گذشت آخه هر روز ختم قرآن داشتیم و شما با بچه ها کلی بازی میکردی و خلاصه اینکه روزهای کش دار رمضان یه جوری خوب سپری شد...و باز هم خداروشکر که امسال رو هم کنارت بودم دختر نازمبغل

اما یه اتفاق بد هم افتاده و اون اینکه آقاجون حالش خوب نیست و ما مجبور شدیم زود بریم همدان و اینکه هنوز هم حالشون خوب نیست و فقط دعا میکنیم و خدا از همه کس مهربانتر است برای بندگانش ...تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد...

مامان عاشق تخم مرغ گفتنتم (توفو خود)بوسبغل

بازی خاله بازی رو خیلی دوست داری و کلا در حال غذا درست کردنی و من یا خواهرت میشم یا دخترتمحبت

1.ساعت 11شب

آیسا: بابا ممد میشه بریم پارک؟

بابا:نه باباجون الان دیره

آیسا:نه میدم الان خورشید خانم نیست سُرسُره ها داخ نیست بریم..جان من برییییمبغل

و بابامحمد و من و مامان مهناز تو پارکیم فقط چون جون خودت رو قسم دادی

آیسا:چه حالی میده میرسی بابا ته منو آبردی پارک...فرشته

مامان یک کم حرفای بد یاد گرفتی نمیدونم چی کار کنم بی سواد هم خیلی میگی تا یه کار اشتباه (از نظر شما)میکنم میگی بی سَباد..آیسا چرا میگی ؟میگی مامان حرف بد نیست که اوختاپوس (دوست باب اسفنجی تو کارتون)میگهزبان

و دیگه حرفی برا گفتن ندارم موندم باب اسفنجی آموزندست یا نه!!!متفکر

دوچرخه سواریت هم بسیار خوب شده اونقدر که مسابقه برگزار میکنی

همین دیروز با بچه ها ما گلیم ماسنبلیم میخوندی و همه رو مدیریت میکردی و خودت از همه بلند تر میخوندیبغلبوس

یه بازی که خیلی دوستش داری پانتومیمه و شما وقتی میخوای اجرا کنی مثلا مسواک زدن رو میگی میخوام مسواک بزنم بعد دوباره میگی پانتوفی صدا نداره

همچنان علاقه زیادی به کتاب خوندن داری و خودت هم خیلی خوب کتاب میخونیدرسخوان

مامان مهناز و بابا محمد برامون افطاری فرستادن  کلی خوراکیهای خوشمزه و برا من هدیهو برا شما هم یه کیف کیتی صورتی خوشگل دایی جون هم  جدا فرستاد با دو تا ظرف پاستیل  دستشون درد نکنه خیلی ممنونییییمبوسمحبت

آیسا اونقدر شیرین زبونی میکنی که همش باید دفتر و قلم دستم باشه بنویسم چند شب پیشا نمیدونم موقع خواب چی گفتی نیم ساعت منو بابا علی خندیدیم هی گفتم بزارمش تو وبلاگش حالا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد

عاشقانه دوستت دارم

بد جور ساندویچ دوست داری اونم همبرگر فقط و خودت میگی من عاشق ساندویچمچشمک

آیسا و دوست جونیش غزل

عاشق ردیف کردن هستی اکثر اسباب بازیهاتو به ردیف میچینیبغل

خودت میگی ماما می می من نی نی شدمبوسبغل

و این نوشته داستان داره نشسته بودم و رو تابلو مینوشتم و میخوندم من مامان لیلا هستم وووو و تا خط دوم که بقیش رو خودت گفتی و من نوشتم که آیسا دختر خوبیه کتاب داره فردا میره پارک جیش تو شلوار نمیکنه بستنی دوست داره وووو

بعدشم که میخواستم پاکش کنم نزاشتی و گفتی مامان میرسی که برام نوشتی خیلی دوستش دارم من به تو افتخار میکنمخجالت

این دو عکس آخر اثر هنری خودته عشقم اصلا نمیدونم کی دوربین رو برداشتی و بردی عکس گرفتی خیلی زیاد بود ها من این 2تا رو گذاشتمبغلمحبتبوس

و 11 مرداد هم تولد بابا علی بود 40 ساله شد  تولدش مبارک ایشالا سایشون همیشه بالا سر من و شما باشه که هیچ سایه ای مثل سایه ایشون گرم و امن نیستمحبت

لباس عروس (به قول خودت )پیراهن رو میگی لباس عروس پوشیدی با کفش تق تقی و کلی رقصیدی و تولدت مبارک خوندی برا بابا علی که بابا هم چقدر ذوق کرد واست.

تولدت مبارک علی عزیزممحبتبوس

دستانم را که میگیری خیالم راحت است ...

ووو باز هم تمام حرفم و حرف آخرم...

من و تو در قلب خداییم...

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)